الیسا جونالیسا جون، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
درسا جوندرسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

الیسا پرنسس کوچولوی ما

روز اول تولد به روایت تصویر

  اولین ساعت چشم گشودن دردانه دخترم به این دنیا         دلبرم گشنت شده ...     شیر خوردی و اولین خوابت را در کنارم داری سپری میکنی       بوووووسسسسسسسسسسسس            من و تو و بابایی          تشریف بیارید ادامه مطلب         روز تولد تو  روز هزار خاطره روز تولد تو یک سبد پر از آرزو روز تولد تو روز زندگی           این هدیه آسمانی چشمانت دلبسته به شمعدانی چش...
28 ارديبهشت 1392

دل نوشته های بابا برای الیسا جون 1

فرشته نازنینم  !                                                                نه ماه منتظر آمدنت بودیم و در این مدت از نزدیک حس می کردم که مامانی چه حال و روزهای داشت (شاد ، غمگین ، خوب ، بد ، حساس و عصبی ، مهربان و صمیمی ، دلسوز و نگران و ... ) با وجود همه اینها وقتی موعد مقرر فرا رسید و گل ما متولد شد همه سختی ها فراموش شد و شادیها و خوشی هامون هزار برابر .    دردانه بابا همیشه قدردان زحمات مادرت باش و بهش احترام بگذار و صمیمانه دوسش داشته باش . ساعت 1...
28 ارديبهشت 1392

ده روز اول گل ما

دخمل مامانی                                                           شب اول رو در بیمارستان با درد و سختی فراوان در کنار تو ، مادر جون و بابا مهدی به صبح رسوندم . ساعت 7 صبح هم خانوم پرستار اومد تو اتاقمون و سوند رو ازم جدا کرد و گفت باید راه بری تا دکتر زودتر مرخصت کنه ،  اول میگفتم نه نمیتونم پاشم چون خیلی درد داشتم اما بالاخره با کمک بابایی و مادرجون از روی تخت اومدم پایین و کمی داخل اتاق قدم زدم .همش دوست داشتم نگات کنم چون وقتی چشمم به صورت ناز و معصومت میوفتاد تمام دردام از یادم م...
28 ارديبهشت 1392

اولین گردش با دخترکمان

دردانه مامان ، روزها یکی پس از دیگری گذشت و امروز شدی یک ماهه ، ماشالله وزن گیریت خیلی خوب شده و کارت شده شیر خوردن و خوابیدن در این مدت دختر خیلی خوبی بودی و فقط بعضی از شب ها یه خورده بی خواب میشدی و منو مجبور می کردی تا باهات بازی کنم. امروز تصمیم گرفتیم یه گردش کوچیکی داشته باشیم بیرون از شهر تا حالو هوایی تازه کرده باشیم ، من و تو و بابایی و مادرجون و پدرجون رفتیم باغ یکی از دوست های بابا رضا و هوا هم خدارو شکر خیلی خوب بود ( جنوب  بهترین آب و هوارو در فصل زمستان  داره و الان اینجا بهار هستش ) و کلی بهمون خوش گذشت ... یکی از اتفاق های جالب اون روز این بود که وقتی واسه عکس گرفتن گذاشتیمت رو چمن ها با دست های کوچولوت ...
28 ارديبهشت 1392

40 روز گذشت

ماه من ، امروز (91/12/2) وارد چهلمین روز تولدت شدی و این 40 روز چقدر در کنار تو دختر نازم زیبا گذشت  هر روز که میگذره ماشاالله بزرگتر خانوم تر و نازتر میشی               در این مدت مثل یه فرشته کوچولو در کنارم بودی و منم مادرانه ازت مواظبت میکردم تا بتونی خوب شیر بخوری و رشد کنی ، خداروشکر ساعت خوابیدنتم خیلی خوب شده و شبا بیشتر میذاری بخوابم   امروز با همدیگه رفتیم حمام و چقدر از حموم کردن لذت میبری منم که این اشتیاق اب بازی رو ازت میبینم خیلی خوشحال میشم وقتی که رو تنت آب میریزم لبخند کوچولو رو لبات نقش میبنده و انگار که دنیا داره بهم لبخند میزنه وای مثل یه فرشته آسمانی ب...
28 ارديبهشت 1392

خاطره انگیزترین و قشنگترین روز زندگیمان

...قند عسلم روز 22 دی ماه 91 همانطورکه ماما گفته بود حسابی غذا و کلی اب میوه خوردم تا اینکه تو انرژی بگیری و هنگام گرفتن نوار قلب خوب تکون بخوری ساعت 2 بعدازظهر بود که بعد از خوردن نهار با مادر جون و بابایی رفتیم بیمارستان صاحب الزمان ، قبل از رفتن بابا جون گفت ساکه نی نی رو برداریم شاید دردت بگیره و امروز زایمان کنی اما من گفتم نه چون دردی ندارم فقط   میخواهیم نوار قلب بگیریم و بیاییم م خلاصه بعد از رسیدن به بیمارستان ماما شروع کرد به گرفتن نوار قلب از جنین و یه دستگاهی داد دستم تا هر موقع شما تکون خوردی من یه دکمه رو فشار بدم 15 دقیقه طول کشید اما در این 15 دقیقه فقط 1 بار تکون خوردی   که ماما هم زنگ زد به ...
15 ارديبهشت 1392

روز تلخ

امروز 5 شنبه 21 دی ماهه. (نقل قول از خاطره آن روز ) صبح بعد از خوردن صبحونه مثل همیشه منتظر بودم  تا تو هم از خواب پاشی و تکون بخوری اما هرچی صبر کردم    به خودت هیچ تکونی نمیدادی و این منو نگران کرد واسه اینکه با اطلاعاتی که در کلاس های بارداری بدست اورده بودم میدونستم وقتی تکون های جنین در ماه اخر کم بشه حتما باید نوار قلب از جنین گرفته بشه بخاطر همین من و مادر جون و بابا مهدی  اماده شدیم بریم  بیمارستان نزدیک خونه مادر جون واسه گرفتن نوار قلب از جنین( شما )وقتی سوار ماشین بابا مهدی شدیم هرچی بابایی استارت می زد ماشین روشن نشد و بابایی گفت:  شما با اژانس برین . من و مادر جون رفتیم بیمارستان خاتم...
14 ارديبهشت 1392

ماه آخر

ناز دخترکمممممم  ماه های با تو بودن به آخر رسیده و طبق سونوی اولم 24 این ماه (دی ) روز تولد توست ، منم واسه اینکه بتونم زایمان راحتری داشته باشم هر روز میرم پیاده روی تو پارک نزدیک خونه مادرجون (پارک صفا ) این روزها حسابی وزن گرفتی و باعث شدی شکمم بزرگ شه و وزنمم به 74 رسیده و با بابایی تصمیم گرفتیم بریم آتلیه و از این دوران خوش با تو بودن عکس بگیریم ، که بابایی هم واسه هفته آخر بارداری در آتلیه چشم شیشه ای وقت گرفت و من و تو و بابایی رفتیم و کلی با هم عکس گرفتیم . شب ها دیگه  خوابیدنم   خیلی سخت شده  چون که به هر پهلو که می خوابم با پاهای کوچولوت بهم فشار میاری و منو مجبور میکنی که تند تند جابجا بشم و ...
13 ارديبهشت 1392

انتظار شیرین

ملوسکم الان که دارم برات مینویسم روزهای پایانی بارداریمو میگذرونم و نسبت به اوایل بارداریم حسابی وزنم زیاد شده .ای شیطون باعث شدی مامانی کلی چاق بشه (از 54 کیلو شدم 68 کیلو گرم) گل قشنگم این روزا تکوناتو خیلی محکمتر و واضح تر احساس میکنم .گاهی اوقاتم با حرکت های ریزه میزه غلغلکم میدی . بابایی عاشقه تکون خوردناته بیشتر اوقات دستش رو شکمه منه تا حرکت هاتو احساس کنه (اما تو بابایی رو قال میذاری و هیچ تکونی نمیخوری ) سوالی که این روزا برای همکلاسی هام در مورد من پیش اومده  اینه که چرا من همیشه یه بطری اب تو دستمه و سر کلاس و تو حیاط دانشگاه اب میخورم (چون اگه اب نخورم سرگیجه و افت فشار میگیرم برای همین مجبورم همه جا یه ب...
9 ارديبهشت 1392

ماه مهر و اتاق تو جیگللی

 دختر نازمممممممممممم بعد از 1 ماه  خوردن و خوابیدن و خوب شدن ویارم برگشتیم بندرعباس خونمون ماه مهر شده و ترم جدید دانشگاه شروع شده   و منم تصمیم گرفتم این ترم چند واحد (13 واحد ) بگیرم که هم حوصلم سر نره و هم از درسم عقب نیفتم که پس از چند روز دانشگاه رفتن بخاطر اینکه فاصله خونمون تا دانشگاه زیاده و برای همین مادر جون نمیذاره من برم خونه خودمون و منو خونه خودشون نگه داشته ( دانشگام نزدیک خونه مادر جون هست ) و منم اینجا خیلی احساس راحتی میکنم. پرنسسم اواسط ماه مهر بود که با بابایی و مادر جون رفتیم قشم و برای نازنین دخترم سیسمونی خریدیم و با همدیگه سیسمونیتو چیدیم و اتاقتو  مرتب و خوشگل کردیم البته چون تو این ...
8 ارديبهشت 1392